بخشی از این کتاب:
صدایی بلند شد و زمین لرزید. حسن از خواب پرید و بهسرعت به سمت
در رفت. فقط یک فکر در سرش بود: باید به مامان و معصومه کمک کنم!
نزدیک در اتاق بود که صدای خندهای به گوشش رسید. خندهای شاد
و دلنشین! حسن گیج و منگ جلوی در ایستاد. نور خورشید دم غروب
روی صورتش افتاد. بیاراده صورتش را برگرداند و چشمش به قاب
عکس مادر و معصومه افتاد که از روی طاقچه به او لبخند میزدند.
واقعیت با همه تلخی به یادش آمد. جلوی در نشست و آهی کشید که
دوباره صدای خنده از کوچه به گوش رسید. صدای دختری بود که
با خوشحالی میخندید.
حسن جلوی در اتاق نیمه تاریک نشست و به صداهایی که از کوچه
میآمد گوش سپرد. دخترک میخندید و دو نفر که حتماً پدر و مادرش
بودند سعی میکردند او را آرام کنند.
حسن فکر کرد: حتماً برای خانه حاج محمود مستأجر اومده!