بخشی از این کتاب:
سال 67 یه روز که با بابا رفته بودیم سرِ ساختمون بهم گفت بشین پشت فرمون میخوام رانندگی یادت بدم. هشت سالم بود. انگار دنیا رو بهم دادن. نشستم پشت فرمون ماشین، قد پاهام نمیرسید به گاز و ترمز، مجبور شدم تا سینه برم زیر فرمون. فقط چشمام مونده بود بالای فرمون، خلاصه آموزشهای پدرانه رو شنیدم و هیلمن رو روشن کردم، فکر کنید یک پسربچهی هشت ساله از اینکه چهل پنجاه متر رانندگی کنه چه احساسی بهش دست میده؟ هیچ فکر کردید توی مدرسه چه معرکهای راه میفته از خاطرات رانندگی طولانیمدت. خیلی حس جالبی بود. از اون به بعد دیگه هر وقت میرفتیم پای ساختمون قول یک نوبت رانندگی مختصر رو از بابا میگرفتم. یواش یواش راه افتادم. حتی یادم میاد تا دندهی دو پیشرفت داشتم، اون حوالی خب خیلی خلوت بود چشم تا چشم فقط زمینهای خاکی بود و رانندگی هیچ خطری نداشت. از افسر و جریمه هم خبری نبود...