شعری از این کتاب:
خشمم بهجوشآمد و کِلکم جَری نشد
دردا که واقعیّت من جوهری نشد
از شرمِ زیستن عرق مرگ ریختم
خاک از منِ فلکزده امّا بری نشد
ای آسمان پاک! چه کردی؟ که هیچ وقت
گنداب دستهای تو نیلوفری نشد
مستی رسید و فرصتِ غفلت به من نداد
انگورها طلا شد و شهریوری نشد
آنجا که فرق سایه و انسان عیان نبود
خورشید مرد و باعث روشنگری نشد
معشوقهی نداشتهام از دلم گریخت
این شیشهی شکسته مجال پری نشد
دنبال اعتدال نبودم که بارها
نقشم سیاهتر شد و خاکستری نشد