از زمستان تا زمستان انتظارم را نکش
انجمادِ قلبهای از تپشافتادهام
من خدایانِ درونم را شکستم بیتبر
من برای رد شدن از شعلهها آمادهام
جابهجا کن مرزهای باورِ تقدیر را
چشمهایت را ببند وُ حرفهایت را بزن
اینکه دیگر جای من در ذهنِ بیمارِ تو نیست
اینکه احساسی نمانده در دلت نسبت به من
خستهام از اینکه در هر ذرّهات سر میکشم
آمدم تا زودتر در سینه خاموشم کنی
من وجودم را به پای آسمانت ریختم
خاکِ سردم، گریه گن، باید فراموشم کنی
لطمه دیدم از هجومِ وحشی آشوبها
ضربه خوردم از تمامِ سایههای بیصدا
من سکوتِ لحظههای آخرِ قبل از شکست
من دلیلِ دردهایم، تلخیِ بیانتها
در تمامِ خاطراتِ تو، خودم را کشتهام
خوب از آیینهها تصویرِ من را پاک کن
حالِ چشمانِ مرا از یادِ چشمانت ببر
آرزوهای مرا با دستهایت خاک کن