بخشی از متن کتاب:
سرهنگ ولادیمیر آستروفسکی، سوار بر اسب نژاد ترکمن خود محوطهی
کمیسیون روسیه در گنبد قابوس را به سمت شمال ترک میکرد. او چنان
با غرور و تَفرعُن بر اسبش نشسته بود که گویی بر زمین و زمان فخر
میفروخت.هر از گاهی یکی از دستانش را از افسار اسبش جدا مینمود
و سبیلهای چخماقیاش را کمی تاب میداد و با سرفهای کوتاه سینهاش
را صاف میکرد. کمتر از ده دقیقه از سوارکاریاش نمیگذشت که به
رودخانهی گرگان رسید. خود را در مقابل رودخانهی خروشانی دید که آب
آن به شدت گِلآلود و عمیق بود. افسار اسبش را کشید و با خود اندیشید:
«قوای روس بایستی پل مناسبی در این محل تأسیس نمایند.»