شعری از این کتاب:
مشهور شهر کرده مرا روسیاهیام
شرمندهام که گم شدهام اشتباهیام
تنها شدن در این همه ظلمت عجیب نیست
دور از توام که پیله زدم در تباهیام
میبینم و نمیشود از شیشه بگذرم
تنها نشسته گوشهی این تنگ، ماهیام
مقصود مبهم است و مرا عمر میبرد
تشویش کودکانهی این بینراهیام
در غم هبوط کردم و از اصل هم سقوط
دورم، که در تسلسل بیسرپناهیام
تبعیدیام به خاک و وطن را ندیدهام
دل وارث غم است؛ من و سهمخواهیام
میترسم از غروب که افسردهام کند
محتاج یک مکاشفهی عصرگاهیام
باید اعاده کرد در آشوب دل تو را
عمری گذشت و خستهی ایمان واهیام