شعری از این کتاب:
عشق بیموقع تهش جز کوچهای بن بست نیست
چون سبک، سنگین نکردم در نخ من هست؟ ...نیست؟
من گمانم هیچ “یوم الحسرتی” در این جهان
مثل آن روزی که عشقت میرود از دست، نیست
دست در دست غریبه... آنقَدَر سخت و ثقیل
شکل آن وقتی که دست از من کشید و جست نیست
وه که جان کندم فراموشش کنم... فهمیدهام
هیچ شاهی تا ابد با ملک خود پیوست نیست
آخرین باری که با او چشم در چشم و طرف_
_میشدم ...دیدم نگاهش مثل سابق مست نیست
مادرم هر مرتبه میخواست نفرینش کند
مانعش بودم چرا؟... اَظهَر°مِنَ الشَّمس است، نیست؟