بخشی از این کتاب:
ثریا با حرکاتی رقصوار و دلربا چیزی را در هوا میپراکند. دستش انگار دست باد صبا. عطسهام بند نمیآمد. همانطورکه آب بینیام را بالا میکشیدم پرسیدم: «میشناسیاش؟» محمود سرش را تکان داد: «نه.» بهمان زل زده بود. خیرهخیره. چشمهای درشت خوابآلودش کمی ترسناک بود. گفتم: «سلام.» نه جواب سلامی، نه پرسوجویی از سر کنجکاوی برای آشنا شدن، گفت: «هرکس باید برای مخلوقات خدا کار خیری بکند؛ هرطورکه میتواند. من هم همینقدر خیر و خوبی از دستم برمیآید.» صدایش مثل صورت و اندامش قشنگ نبود. خشدار و سرد به گوشم رسید. حالتی داشت که انگار نه زنده و دربرابرمان، بلکه در یک برنامهی بیروح ضبطشده حرف میزد. دور بود. موقتاً دست از خیرخواهیاش برداشته و بیحرکت ایستاده بود، اما ما هنوز عطسه میکردیم.
تعداد صفحات: 110
جلد شومیز
قطع رقعی
سال چاپ:1401