شعری از این کتاب:
کبریت بکش آتشِ ما دود ندارد
داغت به جگر نیّتِ بدرود ندارد
هیهات غلط کردنِ ما باز غلط بود
جبرانِ تو انگار که بهبود ندارد
توبیخ و جزا، فحش پدر، نشتر و سرکوفت
شد کاسهی صبرم پر و کمبود ندارد
هی زخم نزن، چون که نیازی به تبر نیست!
چون بتکدهام سوخته، معبود ندارد
خود را که شکستم، به درک حکمِ قصاص است!
با اینکه دلم حاکمِ نمرود ندارد
دل هیزمِ نابیست، لهبوار بسوزد
این شعلهی جان مقصد و مقصود ندارد
آن ساحره تا در کف دستانِ من و توست
دستانِ دعا، طالع مسعود ندارد