شعری از این کتاب:
شبگریههای ممتد من بیاراده است
این پابهماهِ شعر، زنی دردزاده است
هستی و چشمهای زلیخا سپید شد
پیغمبری و دین تو بیاستفاده است
هی خندهخنده زخم دلم را نمک بزن
دلسنگیات هنوز شکستم نداده است
این طعنهها برای کسی نان نمیشود
اما به چشم تشنة من آب داده است
میرفتی و میان تکانهای دست تو
دیدم جهان مقابل من ایستاده است
عکس تو در نگاه ترم راه میرود
تو نیستی و منظرهها قاب ساده است