بخشی از رمان:
پنج روایت از فراموشی که شاید دوستش داشته باشید...
ساعت کنار تخت که زنگ میخورد دلم میخواهد فحش را نثار همه چیز و همه کس کنم. از سازندهاش گرفته تا خودم و زندگیام که برای خودم ساختهام. طبق معمول به سمت اتاق بچهها میروم. معصوماند. اما این معصومیت، فقط مختص به خوابشان است. وقتی که بیدار میشوند آسمان را به زمین میبافند از بس گریه میکنند. چرا بچهدار شدم؟ از چه زمانی کسی را بهدنیا آوردن، نشانهی عشق بود؟ مادرانگی، خنده دار است. آیا اصلاً من مادر هستم؟ یا برای رفع بیحوصلگی مدوام خود، دو آدم دیگر را به این جهان کثافت آوردهام؟ البته من که تنها نبودم. روزبه هم همدست و شریک جرم من است. حتی شاید بیشتر...