شعری از این کتاب:
همه جا هوهوی درویشمآبانهی باد
هقهقی قهقهه سرداد وَ از پا افتاد
و جهاندیدهترین یأس چنین پیچیدهست
مثل قنداقهی شومی به امیدی نوزاد
گوش کن چلچلهها باز خبر میآرند
یوسف چهچهه در چاه تقلا افتاد
تیشهای را که نکوبید طلسمش کردند
کوه گویا قسمش داد به جان فرهاد
پیشگویی کردم خانهام از مغ پر شد
یک نفر آتشی از ما به شما خواهد داد
این فراموشی آشفتگیام ممکن نیست
میشود اینهمه آشوب نماند در یاد؟
مرگ این مرحله یکبار و شیون یکبار
هرچه در خاطرت افتاد بگو باداباد