شعری از این کتاب:
هریک از ما در ابتدا میخواست، شور و حالی به این جهان بدهد
بعد مجبور شد جهانش را، عوض چند لقمه نان بدهد
همهی عمر امتحان دادیم، سجده کردیم و دم تکان دادیم
زوزه را بغض بغض بلعیدیم، بلکه ارباب استخوان بدهد
زندگی ذره ذره ما را خورد، گرگ بودیم و بره ما را خورد
در خیابان جنازهی ما را، برد به دیگران نشان بدهد
آنکه در فهم ما شناور بود، بههوا رفت چون سبکتر بود
بهگمانش همیشه بهتر بود، سهم مارا به دیگران بدهد
ته قبر نکنده زنده شدیم، پلکان پریبلنده شدیم
زندگی بالهای ما را کند، خواست پرواز یادمان بدهد
با هر اسمی که در دهان افتاد، لاکپشتی از آسمان افتاد
هریک از ما شبیه فحشی بود، که زمین رو بهآسمان بدهد
هریک از ما به راه خود میرفت، در پی اشتباه خود میرفت
سمت روز سیاه خود میرفت، تا بهتقدیر خود توان بدهد
آخر خط کمی عقبتر بود، ما از آن سالهاست رد شدهایم
اسب از جنگ اگر فرار کند، آنقدر میدود که جان بدهد
خسته بودیم و زود خوابیدیم، با تمام وجود خوابیدیم
خواب مارا کسی ندید و نشد، اعتباری به داستان بدهد
کافکا خواندهایم و میترسیم، صبح در رختخواب مسخ شویم
کاش مارا کسی صدا بزند، کاش مارا کسی تکان بدهد