معرفی کتاب:
"برادر کوچیکه" نام رمانی جذاب و خواندنی از حمیدرضا عباسی است. نویسنده یک فضای شهری و خشن را به تصویر میکشد و روایتگر روابط سه برادر است. دو برادر بزرگتر گوششان به دستورهای پدر است و در گاراژ بزرگ پدر با کلی کارگر مشغول کار هستند. پدر دارای اعتبار بسیاری در محله است. برادر کوچکتر آنها از ابتدا از خانواده و گاراژ فاصله گرفته و دنبال آرزوهای خود در خارج از کشور است. بازگشت ناگهانی او به دامن خانواده اتفاقات بسیار بدی را رقم میزند. تقابل این سه برادر، بستر اصلی داستان را تشکیل میدهد. فضاسازی و شخصیتپردازی عالی نویسنده، مخاطب را با داستان همراه میکند و در تمام اتفاقات، مخاطب، خود را در کنار شخصیتهای داستان میبیند.
با هم بخشی از این رمان را میخوانیم:
اوایل میل و اشتهایی به غذا نداشتم. بوی غذا که بهـم میخورد عینـهــو زنهای حامله عُق مـی زدم. تـازه، خوابیدن و بیدار شدنم هم برای خودش حکایتی بود. هـر شب وقتـی میرفتـم توی رختـخواب سـردم میشـد و مثـل بیـد مـیلـرزیـدم، وقـتـی هـم لحـاف را روی خودم میکشیدم یکبـاره گُر مـیگرفـتـم خیـس عـرق میشـدم. با خـودم فکر میکـردم فردا صبـح، جنـازهام را از این خـانه مـیبـرنـد بیـرون. حسـابکتابم پُربیـراه نبـود. چـون تا حـالا گاراژ سه تا کشته داده بود. اولیش آقا فریدون بود که هفت هشت ماه بعد از اینکه آمدیم گـاراژ جـدیـد پـایـش گـرفت به در و افتـاد روی زمیــن و سـرش خـورد به تیــزی یک بـاطـری ماشین و درجا تمام کرد. دومی عمورحیم بود که شب خوابید و صبح بیدار نشد. آخریش هم سیروس بود. حالا کی تضمین میکرد چهارمیش من نباشم؟ موقعی که بیدار میشدم همه جایم درد میکرد، از کمر و دست و پا و دندانهایم گرفته تا فَرق سرم. دکتـر شکـری میگفت این «پدیدهی خویشتنبیماری یه عارضهی طبیعی بعد از تَرکه که باید دورهش طی بشه.» حرفی که لابـد سی چهـل سـال بـود که به همـهی مریضهایش مـیزد. بعضی وقتها هم آنقدر بهم فشار میآمد که با خودم میگفتم بروم روی تراس و خودم را پرت کنم و کار را تمام کنم.