شعری از این کتاب:
قلمم پابهماه بود
در گلویم که بهار متولد شد
پشت پنجرهی گُلدانها
تو به دنیا آمدی
و من جای اذان در گوشهایت
شعر خواندم
مبادا روزی دفترت پُر شود از تنهایی
که سیصد و شصت و پنج روز سال
تمام عمرت را میان قامتالصلاةِ قد خمیدهاَت
صرف گریههای کبیسه کنی
که باید همیشه لبخندت ادامهی حیات من باشد!