داستان "پشت عینک دودی" داستانی عاشقانه و در عین حال روانشناختیست که در چند اپیزود و از منظر شخصیتهای مختلف روایت میشود. فضای داستان فضایی ساده و گاهی شاعرانه است و نویسنده تلاش دارد عواطف مخاطب را درگیر داستان کند. این داستان شامل 7 فصل است که در 84 صفحه به چاپ رسیده است.
با هم بخشی از این داستان را میخوانیم:
شهرزاد به پشتی مبل تكیه داد و به فكر فرو رفت. بازی زندگی و رنگارنگی حسها و رفتارهای آدمها، غیر قابل پیشبینی بودن خیلیها و كلی فكر و خیال دیگه كه اكثر وقتها چاشنی فكرش بودن.
به سالهایی كه كنار آرمان گذارنده بود و این سالهایی كه كنار هم بودند اما نبودند. وقتی كسی را نداشته باشی بیشتر به تنهاییات خو میگیری و وقتی كنار كسی هستی كه انگار نیست، اندازهی تنهاییات بزرگتر و فشار دیوارهایش تنگتر میشود.
مستانه با چای و زیرسیگاری برگشت. دو سیگار از پاكتش درآورد و یكی را به شهرزاد داد و برایش فندك زد. پكی به سیگارش زد و سرش را بالا گرفت و دودش را بیرون داد.
شهرزاد كنار پنجره رفت و پنجرا را باز كرد كه دود سیگارشان بیرون برود.
مستانه كنارش در سمت دیگر پنجره ایستاد. پك عمیقی به سیگارش زد و دود بازدمش را روانهی پنجرهی باز كرد. چشمهایش را جمع كرد و چینی به پیشانی انداخت و گفت: میگی دوستم هم داشت؟
التماس در چشمهایش موج میزد... شهرزاد به التماس نگاهش خیره شده بود، جواب داد: مردها...مردها گاهی خیلی عجیبن.