بخشی از این کتاب:
مادر گفت: میدانستم یک روز این اتّفاق میافتد. تو هنوز به بازیهای روزگار آشنا نیستی، پسرم. همین طایفهی رودکی را کور کردند. کتابهای پدربزرگم کجا شدند؟ میکُشیم، بعد آه و ناله میکنیم. تا دمی که نادانها بر سر مسندند، دانا خوار و زار است. خودت نوشتهی سنگ سرِ محراب را برایم خواندی:
دانا به هر دیار عزیز و مکرم است،
لعنت به آن دیار که نادان بود عزیز.
قطع رقعی
جلد شومیز
سال چاپ: 1401