گلسـرن بودایجـی اوغـلـو در سال 1947 در آنکـارا به دنیا آمد. وی در سـال 2005 بزرگترین اولیـن و تنـهـا مرکـز روانپزشکــی ترکیــه را در آنکــارا به نام “madalyon” تأسـیس کـرد. وی در سـال 2011 اولیـن کتاب خـود به نـام «برگـرد به زندگـی» را به چـاپ رسـانـد که داستـان این کتـاب موضـوع سـریـال معــروف «عـروس استـانبـول» شـد.
از هــر پنـج رمـان او که در ایران در انتشـارات ایهـام به چـاپ رسیـده و یا در دست انتشار است، سـریالهـایی در کشـور تـرکـیـه ساخته شده و یا در حال ساخت و تولید است که با استقبال چشمگیری روبرو بودهاند. ویژگی اصلـی قلم بـودایجـی اوغـلـو این اسـت که در درجـهی اول او یک روانشنـاس است و بعد نویسنده. او تلاش دارد تا مسائل روانشناسی را در قالب داستان مطرح کند تا خواننده عـلاوه بر لـذت بـردن از روایت، خـود را به جــای شخصیـتهـای داستـان که همگـی واقعـی هستنــد بگـذارد و ضعفهـای شخصیتـی آنهـا را در خـود پیـدا کنــد و ریشـهی بسیــاری از مشکلات خود را بیابد تا با واقعیتهای رفتاری خود روبهرو شده و اشتباهات شخصیتهای داستان را در زندگی واقعی خود تکرار نکند.
قلم نویسنـده، قلمـی روان و داسـتانیست که مخاطب را از ابتـدا تا انتهـا میخکوب روایت میکند و در پایان معجونی از اندوه، شادی و تجربهی زندگی را برای او به ارمغان میآورد. او در رمـان «وقتی که پادشاه ببازد» داستـان مردی را روایـت میکنـد که همیـشه در اوج بوده اما سقوط در یک قدمی اوست. مردی که همیشه در زندگیاش پادشاه بوده و حالا...
بخشی از این رمان را با هم بخوانیم:
مرد جوان با عجله تلفن را قطع کرد و با چهرهای اخمو از پشت میز برخاست. بعد با حرکت دستش انگار که «خدا لعنت کند» بگوید، برای این که با تعجب و بیشتر از آن، با خشم دوستان همبازیاش که حالا به او خیره شده بودند مواجه نشود سرش را رو به عقب چرخاند و با صدای بلند پیشخدمت میز را صدا زد.
- حسین پالتوی من را بده. میروم.
دوستانش نمیدانستند با کارتهای دستشان چه کنند و مات و مبهوت، مانده بودند. کسی بازی را نباید اینطور به حال خود رها کند که.… هر کاری آداب مخصوص خودش را دارد. بعد پشت سرش میگویند که «گذاشت و فرار کرد.» مگر میشود یک مرد دوستانش را به حرف یک زن بفروشد؟ یک بار نه. دوبار نه. این چندمین بارش است آخر.
از این گذشته، پشت سرش میگویند: «کسی که بر عشق پیروز شود بر قمار خواهد باخت.» همهی این صحبتها دروغند. این مرد هم عشق را میبرد هم قمار را.
یک نفر از آن وسط، یکی از آن کارتهای چاق و چله را با حرص روی میز پرت کرد. سپس صندلی خود را عقب کشید و بلند شد و در حالی که یقهی کت خودش را گرفته بود مرتب «لا حول و لا قوه» میگفت چند قدمی اینطرف آنطرف راه رفت. خیلی ناراحت بود. اگر همینطوری و بینتیجه، حریف میگذاشت و میرفت، هم بازی ناتمام میماند و هم با وجود اسکناسهای روی میز، بازی از مزه میافتاد. چند بار که دستش را دور دهانش چرخاند رو به «کنان» کرد و گفت:
- داداش این چندمین بار است! دیگر بعد از این برای بازی با تو سر یک میز نمینشینم. از دست این زن نتوانستی خلاص شوی. تمام شد رفت. باز حالا اگر زنت بود...! چند بار به تو گفتیم که دست بردار. اگر اینطور پیش برود سرت به باد خواهد رفت. مگر نمیبینی حسابی اسیرت کرده؟! مصیبتی که از این داری میکشی از زن خودت نکشیدی. این رابطهها نباید اینقدر طول بکشند. باید یک جایی قطع شوند. آن وقت فکر میکند تو در این دنیا هیچ زنی ندیدهای.