شعری از این کتاب:
شب
وامدار چشمان سیاه توست
که گاهی بر چادر مشکین تو مینشیند
و روشنی از چهرهی روز میگیرد
و گاه میشود خال گونهی راست صورتت
که با ناز
آن را زیر بند اول انگشت اشارهات پنهان میکنی
و عاقبت
با سر برآوردن قرص خورشید
پیراهن سیاه مرگ من میشود شب
که زانوی غم بغل گرفته
و گوشهای
زیر چادر تو
کِز میکند