«نَفَس» عنوان مجموعهای از داستانهای کوتاه است. نویسندهی جوان این کتاب، محمدرضا ریاحی مدوار مانند بسیاری از نویسندگان دغدغهمند عصر خود، عشق را رها کرده و به دغدغهها و مشکلات زندگی انسانهای جامعه پرداخته است. نویسنده در این کتاب با فضاسازیهای خوب در داستانهای کوتاه خود، توانسته مشکلات و مصائب اجتماعی از جمله مشکلات زنان در جامعه را از دیدگاههای مختلف بررسی کند و با بیان آنها تصویر آزاردهندهی زندگی اجتماعی را به دید مخاطب بکشد تا مخاطب بتواند از تاثیرات رفتارهای ناهنجار آگاه شود.
این کتاب شامل ۱۸ داستان کوتاه است و در ۸۶ صفحه توسط انتشارات ایهام به چاپ رسیده است.
با هم بخشی از یک داستان این کتاب را میخوانیم:
از هنگامی که وارد مترو شدم صدای دخترکی که جملهی: سه جفت دو تومن جفتی هفتصد را پیاپی تکرار می کرد بر روی اعصابم بود تا الآن که در خیابان قدم می زنم. صدایش در گوشم باقی مانده و تکرار میشود.
واقعا چرا بعضیها تا این حد بیشعور شدن؟ مگه میشه یه جمله رو پشت سر هم اینهمه تکرار کرد؟
برای چی اینجا اومدم؟!!! چرا یادم نمیاد!!! چرا تو این وقت شب بیتفاوت از هر چیزی دارم پیاده روی می کنم و صدای سه جفت دو تومن جفتی هفصد این قدر توی گوشم تکرار می شه؟!!!
راستی چی میفروخت؟!!! چرا یادم نمیاد؟!!! تنها چیزی که یادم مونده همین جملهی سه جفت دو تومن جفتی هفصده. اصلا چی شد که این قدر توجهم رفت به جملهی سه جفت دو تومن جفتی هفصد بدون این که نگاه کنم ببینم چی میفروشه؟!!! سه جفت دو تومن جفتی هفصد، هفصد، جفتی هفصد، سه جفت...
سه جفت...سه جفت چند بود؟ سه جفت...َاه سه جفت چند بود؟ اَه چرا یادم رفته، لعنتی. اَه لعنتی، جفتی...جفتی...لعنتی چرا قیمتا رو یادم رفته؟ اَه...جفتی...
جفتی...جفتی...
-(جفتتون)چه صدای آشنایی! چقدر شبیه صدای همون دختربچهست؟!!! سریعا سرم را به سمت صدا میچرخانم اما نه. صدای دختر جوانی است که سرش را حدودا تا گردن از شیشهی درب جلوی ماشین داخل کرده ولی واقعا جالبه چقدر صداش شبیه همون دختربچهی فروشندهس!!! نه؛حقیقتا صدای همون دختره ست اما با سیما و سنی متفاوت.( )گوش تیز می کنم( هفصد )آهان یادم اومد جفتی هفصد ولی چی بود؟)
مکان که دارین؟
-(صدای یکی از پسرای داخل ماشین که به لرزه افتاده) آره داریم. پایهای بریم؟
دختر جوان با تکان دادن سر خود تایید می کند و صدای به هم خوردن در.
-(چیزی کنارهی پالتویم را به عقب میکشد (عمو جون...عموجون!)
سریعا اشکهایم را پاک میکنم و برمیگردم. دختربچهی کوچکی تقریبا هماندازهی همان دخترک در مقابلم ایستاده....