بخشی از یک داستان از این کتاب:
شیرعلی زیر لب غرغر میکرد: «خدا تویِ حروملقمه و اون ارباب ظالمتو از زمین ورداره. اَمونمونو بریده از سر صبح. نفهمیدیم چاشت چی خوردیم. راستی خبر داری ارباب فرستاده دنبال کوکب؟ بیانصاف نذاشت کفن اون مصطفای بدبخت خشک بشه. سر صبح مُلا رمضون رو هم خبر کرده واسه خوندن صیغه. وجیهه سر صبح میگفت همین دیروز عِدّهی کوکب بدبخت تموم شده، امروز فرستاده دنبالش. بندهخدا کوکب هم راضی نیست اما چی از دستش بر میاد. پدرسوخته، ماها رو مثل گوسفنداش میشماره. خدا ازش نگذره.»