بخشی از این کتاب:
ساره (با صدایی آرام): نمیتونم دقیقاً زمانشو بفهمم... چند نفر اینجا بودن...
سه یا چهار نفر... داشتن باهم صحبت میکردن...
مسعود: عزیزم اینا به ما ربطی نداره. بدو فقط...
ساره: اول فقط حرف میزدند و میخندیدند... چهره یکیشونو میبینم... مرده
موهاش کمه...
مسعود: بدو عزیزم، الان میاد یارو.
ساره: صورتش رو کامل تیغزده ... یه هلال ماه میبینم! تصویرها قاطی شد ...
مسعود: ساره اگر هم یکی، یکی رو کشته باشه به ما ربطی نداره. . .
ساره ناگهان روی زمین میافتد و از ترس چشمانش را باز میکند و نفس نفس میزند...
جلد شومیز
قطع رقعی
سال چاپ: 1401