بخشی از کتاب:
بازجوی اول: یعنی امیدی هست؟
ایرج: آره ...حقیقتاً داره واسه خودمم جالب میشه.
(بازجوی دوم پایین تخت ایرج مینشیند و با حالت گریه.)
- تو رو خدا اسم ما رو پیدا کن ما دیگه داریم ناامید میشیم.
(بازجوی اول دست ایرج را میگیرد و به نزدیک پنجره میبرد.)
- بیرون رو میبینی؟ ...نگاه کن چقدر تاریکی بهمون نزدیک شده...
اگه ما اسممون رو نفهمیم مجبوریم بدون اسم دل به تاریکی بدیم و این خیلی
ترسناکه.
ایرج: آه چقدر تاریکه.
(رو به بازجوی دوم)
- قول میدم قول میدم اینبار هرجور شده پیداش کنم.
بازجوی دوم: من بهت ایمان دارم.
(ایرج به سمت تخت)
-راستی چرا با من مهربون شدین؟
بازجوی اول: چون ...چون وقتی آدما ناامید میشن مهربونتر میشن.