شعری از این کتاب:
بیهودهترین انتظار را برای تو کشیدم
و سردترین اتفاق را در تو دیدم
کبریتی بکش
و تمام کن این بازی آلوده را
وقتی که زیرِ پوستِ پاهایت،
مینهای بیتفاوتی است
و در مویرگهای مغزت
ماران ضحاک میچرخند
و عمق قلبم
و عمق جنگل بارانزده
هنوز میسوزد،
کبریت بکش
و تمام کن این کلاغِ آخر قصه را،
که به خانهاش رسید اما
ریشهها برایش معنا نداشت