شعری از این کتاب:
به دستهای مهآلود
و چشمهای خمارم
بگو نهایت راهت
نمیرسند به چیزی
بهجز به ظلمت یک شب
به رنگ موی سیاهت
به هر کسی که نپرسید
بگو که عشق، گناهی
برای بیخِرَدان بود
سپس دوباره خودت شو
که پر شوند ورقها
از اعتراف گناهت
گمان مکن که پس از من
-برای باور بودن-
کسی نمیرسد از راه
که غصههای کُتش را
تصادفاً بِگُذارد
کنار بغض کلاهت
تو در میانهی این شعر
به فکر رفتن خود باش
مرا رها بکن اما
بدان اگر که نباشم
به این جماعت بیجان
نمیرسد غم آهت
نشانهای بفرست و
جهان غمزدهام را
بدل به آینهای کن
که شعرهای پس از تو
عجین شوند به درد و
شب عمیق نگاهت