سایت رسمی انتشارات ایهام
کالای فیزیکی

فصل زشتی

فصل زشتی

فصل زشتی

۳۵٫۰۰۰تومان
اضافه به سبد خرید

نویسنده: سید سعید صفری

داستان

معرفی کوتاه:

در مقدمه‌ی این کتاب آمده است:

بیا باور کنیم عشق‌های گران در رمان‌های ارزان کنار خیابان‌ها فروخته شدند. بعضی حرف‌ها نه گفتنی‌ است و نه شنیدنی. بعضی از درد‌های تلخ و شیرین را فقط باید خواند و سکوت کرد. فصل زشتی، رمانی عاشقانه و اجتماعی است. روایتی از عاشقانه‌های گم‌شده و انسان‌هایی که در زیر پوست شهر نفس می‌کشند؛ نفسی تلخ. ترک‌های روی آسفالت خیابان‌ها مرا به سمت شخصیت‌های داستان سوق می‌داد. تمام شخصیت‌های داستان انسان‌های واقعی هستند که هر روز با آن‌‌ها برخورد می‌کنیم و از کنارشان رد می‌شویم؛ همچون نابینا‌هایی که در گوشه‌ای از رمان به روایت زندگی‌ عجیب و غریبشان که در دنیایی متفاوت در کنارمان زندگی می‌کنند. فقط می‌توانیم چشمانمان را ببندیم و با چشمان بسته، به تماشای دنیایشان بنشینیم.

این کتاب در 76 صفحه توسط نشر ایهام به چاپ رسیده است.

با هم بخشی از این داستان را می‌خوانیم:

بهار سرشو از شونه‌هام بلند کرد و گفت: من دیگه دیرم شده باید برم خانوادم خیلی سخت‌گیرن اگه دیر برم ممکنه چند روز باهام حرف نزنن. به بهار گفتم: خب اگه اینقدر حساسن پس چرا میذارن سر کار بری؟ آخه معمولا خانواده‌هایی که حساسن نمیذارن دختر خانواده بره سر کار. بهار یه نفس عمیقی کشید و گفت: بلند شو بریم توی راه بهت میگم. بلند شدیم و شروع کردیم به قدم زدن به سمت کوچه‌ای که بهار توش زندگی می‌کرد. بهار در حالی که صداش می‌لرزید گفت: پدرم نابیناست و به خاطر همین باید برم سر کار. من از پونزده سالگی شروع کردم به کار کردن تا پدرم احساس شرمندگی نداشته باشه. به بهار گفتم: بابات کی نابینا شد؟ بهار گفت: چشم‌های پدرم هیچوقت دنیا رو ندیده و از همون موقعی که به دنیا اومد، نابینا بود.

توی ذهنم به این فکر بودم که چه‌جوری پدر و مادر بهار با هم ازدواج کردن؟ مگه میشه ندیده عاشق کسی شد؟ مگه میشه بدون این‌که مستقیم به چشماش نگاه کنی، عاشق بشی؟ شاید عشق چشمشون رو کور کرده. من که توی فکر فرو رفته بودم، بهار گفت این کوچه‌ی ماست من از همینجا خودم میرم. مرسی که امروز اومدی. از سر کوچه داشتم ریتم راه رفتن بهار رو با تمام وجودم که که تبدیل به چشم‌هایی شده بود که به تماشای گندم نشسته بود نگاه می‌کردم که یهو از یه خونه یه مرد مسن نابینا بیرون اومد. از ته همون کوچه هم یه پسری رو با عصایی که دستش بود دیدم که داشت توی کوچه قدم می‌زد. چشمم به اسم کوچه افتاد. نوشته بود: محله‌ی نابینا‌ها.

پیام در واتساپ