شعری از این کتاب:
نیمهشب است؛
میگویم:
از روزی که در میدان نفسگیر تنهایی
استشمام کردم عطر وجودت را
چشمهایت،
تلالوی امید
شاید رازی در برق آنها نهفته بود
و من از سیاهی نمیترسیدم!
چرا که
لبهایت،
محتملترین پل بود برای شروع یک انقلاب
آغوشی،
که صحنهی اشغال مرگآور تردید بود!
و دستهایت،
نوازشی منتهی به صلح
خورشید نمایان شد...
خیال،
بساطش را از ذهن من جمع میکند!