شعری از این کتاب:
خوابگرد پشت پنجره میآیم
و دستم را دراز می کنم تا ماه
لابد اتوبوس تو
در بازارچهای بین راهی توقف کرده است.
دور میشوی از من، غمگینم
به مقصد نزدیک میشوی، خوشحالم
سرزمینی هستم در فصلِ کوچ
قفسی که راه فرار را
برکهای که بوی باروت را
به پرندههایش لو داده است؛
میشنوی؟
از یک طرف همیشه صدای بال میآید
طرف دیگر هر چیزی می تواند باشد
هر چیزی که بال ندارد ولی دل دارد.
و زندگی, اتوبوسی فلزی که برایش مهم نیست
چه کسی را دور می کند چه کسی را نزدیک
و زندگی, رانندهای که پولش را میگیرد
تا دستهی این گردونهی عظیم را بچرخاند.
ما در این دور و نزدیک شدنها
سرد و گرم میشویم
و ترکهایمان را ادامه میدهیم