سیاهگلیمان عنوان یک داستان ایرانی است. گلاله نوری نویسندهی این کتاب در این داستان تلاش دارد تا تصویری از نگاه جامعهی سنتی به دختران را به نمایش بگذارد. جامعهای که هیچ چیز را برای پسر عیب نمیداند و همان چیزها را برای دختر عیب می داند. داستان در بستر دو خانواده شکل می گیرد. یک خانواده که به تازگی از روستا به شهر آمدهاند اما همچنان برای گذران زندگی هرازگاهی مجبور به بازگشت به روستا هستند. در این میان اتفاقات هولناکی پیرامون زندگی آنها شکل میگیرد...
نویسنده با ترسیم فضایی سنتی و با استفاده از دایره واژگانی مناسب توانسته است تا شخصیتهای باورپذیری در بطن داستان خلق کند و در نهایت به هدف اصلی خود که همان عواقب نگاه سنتگرا به دختر است میرسد.
این داستان جذاب و خواندنی در ۷۶ صفحه توسط انتشارات ایهام به چاپ رسیده است.
با هم بخشی از این داستان را میخوانیم:
آقـا ابراهیـم گفت: خدا را شکر من هم اجـاق خانهام با سه پسر هیزمبیار روشن مانده است. پسر برای پدر میماند و اسم و رسم پدر را نگهمیدارد. واِلا که دختر سایهی ابر است، موقت و رفتنی.
پـدرم در جواب گفت: نگـو آقا ابراهیـم، نگـو که خـدا غضبـش میگیـرد. همیـن دختـر بزرگ من مـددرسانم در حسـاب و کتـاب مغـازه است. آنچنـان اعـداد و ارقـام را با هـم جمـع و کم میکند که چرتکه هم کنارش کم میآورد. در پاییز هم به مدرسه میرود و هم در اوقات فراغتش حساب و کتاب من را وارسی میکند.
ابراهیـم گفت: درس و مـدرسـه به کار دختـر جمـاعت نمیآید. دختـر که بـرود مـدرسـه چشـم و گوشـش باز میشود. قلم در دست رقصاندن همان و بیآبرو کردن پدر و برادر همان.
پدرم پرسید: مگر بچههایت مدرسه نمیروند؟
ابراهیم گفت: پسرها را کاری ندارم هر چقدر میلشان کشید درس بخوانند. اما دخترها را اجازه نمیدهم. آقا ابراهیم در حالی که داشت آتش حنجرهاش را چاق میکرد، در ادامه گفت: آخر چی چی یاد بگیرد مرد خدا؟ اصـلا زن را چـه به سـواد؟ که چه بشـود؟ همیـن که دختـر زورش رسیــد سینـی چـای را بلنـد کنـد بایـد شوهــرش داد و فرستـادش پی خـانـهی شـوهر. همین خرامان دختر بزرگم هرسال یک تختهفرش دوازده متری میبافد. اگر درس میخـواند که مجال هنرآموزی نداشت. کار زن جماعت رفتوروب و پختوپز و رسیدگی به امور خانه است. همان کاری که اجداد ما هزاران سال پیش از زنان توقع داشتند.