بخشی از این کتاب:
روزهـا برایـش بهکندی میگذرند و هـر روز بهانـدازهی یک سـال برایش طـول میکـشـد. تا حالا که حدود چهـلوسه سال عمر کرده که چیزی نمانده به چهلوچهارسالگی برسد، خودش را در چنین مکـانهـایی که بهنظـرش ترسنـاک میآیـد ندیـده است. جـایی هـم نیست که انسـانها برای آمـدن و اقــامت گـزیـدن در آن لحظــهشمـاری بکننـد و مشـتاق باشند؛ زندان است، زنـدانی که خـود او هم نمیداند نامش چیست و در کجا قرار دارد. از دیـوارهای بلند آنجـا بهشـدت میترسـد و وقتی آنها را نگـاه میکند، احساس میکند که مـرده است و او را در گـور گذاشتهاند. از هوای زندان بدش میآید. دائماً میترسد که در آنجا نفس بکشـد؛ گـویی هـوای زندان مسموم است و به زهر آلوده شده است. وقتی که به دیـوارهای بلنـد و چرکیـن و لجنبرداشتـه و درهـای کثیـف و خـوفدار با میـلههای زنگزده با کمی چاشنی کمنوری و تاریکی سخت و ملالآور و اتمسفر کثیف و حالبههمزن نگاه میکند، نمیداند چه کند و خود عاجز است از اینکه بتواند حالوهوای خود را توصیف کند.
قطع رقعی
جلد شومیز
سال چاپ: 1401