سایت رسمی انتشارات ایهام
کالای فیزیکی

راز سر به مهر

راز سر به مهر
کالای فیزیکی

راز سر به مهر

۳۳٫۰۰۰تومان
اضافه به سبد خرید

نویسنده: فرحناز عباسی دارابی

داستان‌های کوتاه

معرفی کوتاه:

فرحناز عباسی دارابی متولد۱۳۴۸ تهران است. او کار حرفه‌ای خود را با چاپ داستان‌های کوتاه در مجله‌ی آدینه از سال ۶۸ آغاز کرد. داستان فصل‌های سرد و آینه از آن جمله هستند. داستان آینه‌ی او در سال ۱۹۹۱ در مجموعه‌ای از دانشگاه شیکاگو به نام stories from Iran که منتخبی از داستان‌نویسی ایران از سال ۱۹۲۱تا ۱۹۹۱ ( سال‌های ۱۳۰۰ تا ۱۳۷۰) را دربرمی‌گیرد ترجمه و چاپ شد. نخستین کتاب او مجموعه داستانی به نام راز سر به مُهر شامل نه داستان کوتاه است که در سال ۱۳۸۰ به چاپ رسید و اکنون در انتشارات ایهام تجدید چاپ شده است. این کتاب 72 صفحه‌ای شامل داستان‌هایی جذاب با فضاهای عجیب است و اغلب زندگی جامعه‌ی سنتی را به تصویر می‌کشد.

با هم بخشی از یک داستان از این کتاب را می‌خوانیم:

وقتی بعد از یک هفته جسد مهردخت را در باغ پدربزرگش پیدا کردند انواع و اقسام شایعات دور و بر تنها نوه‌ی حاج حسام‌الدين به راه افتاد. می‌گفتند: «دخترک خودش را کشته.» کسانی می‌گفتند: «همان‌طور که کنار تخت پدربزرگش زانو زده، دست‌هایش محکم لبه‌ی تخت را گرفته بوده. مثل این‌که چیزی را چسبیده باشد مرده.» برخی می‌گفتند: «دخترک روح پدربزرگش را دیده، درجا سکته کرده و مرده.» بعضی دیگر می‌گفتند: « حتی جای دست‌های بزرگ یک مرد دور گردن بیچاره مانده است ، منتها چون چند روزی از مرگش گذشته همه چیزش به هم ریخته ."

اما صغری تنها کسی بود که وقتی بعد از یک هفته به خود آمد با شیون گفت: « بیچاره مهردخت! خیلی سختی کشید، خیلی تنها بود. وقتی رفتم بالا سرش، جنازه‌اش باد کرده بود. دور گلویش جای کبودی باقی بود. مثل این‌که دچار خفگی شده باشد.»

و مردم می‌گفتند: «وقتی صغری بگوید خفه شده، حتماً خفه شده، بیچاره دختر به آن خوشگلی را کشتند!» و برخی با دلسوزی می‌گفتند: «آخر آن بدبخت که آزارش به یک مورچه نرسیده بود.» و صغری گفته بود: «بیچاره مهردخت این آخری‌ها هیچ حال و حوصله نداشت. مدام گرفته بود. مرتب توی راهرو قدم می‌زد و به عكس فخرالملوک و حاج حسام نگاه می‌کرد و می‌شنیدم که می‌گفت دارم دق می‌کنم. بهش گفتم: «خانم می‌خواهی یک مهمانی بدهیم؟» با بغض گفت:

«من که کسی را ندارم صغری، من که کسی را ندارم. انگار خودش می‌دانست عمرش مثل گل است. چقدر گفتم بیا و شوهر کن! اخم می‌کرد و حرف نمی‌زد.»

پیام در واتساپ