معرفی کوتاه:
فرحناز عباسی دارابی متولد۱۳۴۸ تهران است. او کار حرفهای خود را با چاپ داستانهای کوتاه در مجلهی آدینه از سال ۶۸ آغاز کرد. داستان فصلهای سرد و آینه از آن جمله هستند. داستان آینهی او در سال ۱۹۹۱ در مجموعهای از دانشگاه شیکاگو به نام stories from Iran که منتخبی از داستاننویسی ایران از سال ۱۹۲۱تا ۱۹۹۱ ( سالهای ۱۳۰۰ تا ۱۳۷۰) را دربرمیگیرد ترجمه و چاپ شد. نخستین کتاب او مجموعه داستانی به نام راز سر به مُهر شامل نه داستان کوتاه است که در سال ۱۳۸۰ به چاپ رسید. اکنون مجموعه داستان استانبول از او به خوانندگان عرضه میشود که شامل 15 داستان کوتاه با درونمایهی اجتماعی و عاشقانه است که در 82 صفحه به چاپ رسیده است.
با هم بخشی از یک داستان این کتاب را میخوانیم:
دخترک سیزده چهارده سالهی سرخ و سفید با پیراهنی گشاد و بلند و سربندی سیاه از هرات آمده بود با خانواده. در زیر زمین همین ساختمان به سختی جاگیر شدند. پدرش سرایدار ساختمان بود. مرد زحمتکشی که کم و بیش فارسی میدانست. او اما... به زحمت فارسی را میفهمید و شکستهبسته کلماتی با لهجهی عجیب میگفت که کسی نمیفهمید. ناغافل یک روز همسایهها گفتند دکتر مستوفی، نازگل را برده منزلش برای خدمت.
منزلش کجا بود؟ کسی نمیدانست. فقط مطبش ته همان کوچه بود. همانوقت سوسن زیر لب گفته بود: "طفلک" و شکم گنده و سر تاس دکتر جلوی چشمش نقش بسته بود. تنها سوسن بود که در ساختمان سلیمان را صدا زده و گفته بود چرا طفل معصوم را فرستاده منزل دکتر. گفته بود عمو سلیمان، خودم درسش میدادم! و پیرمرد سرایدار سر به زیر انداخته و هیچ نگفته بود.
و سوسن سرخورده سکوت کرده و کیسهی زباله را به دست سلیمان داد و در را بسته بود.
چشم سوسن هنوز به گردنآویز دختر بود پرسید :
- خانم دکتر چطوره؟ شنیدم رفته کانادا دوباره.
خون توی صورت نازگل دوید... همانطور که سرش پایین بود گفت :
- بله خیلی وقته!
- چند وقته!
- نمیدونم سه چهار ماهی میشه!
-خب خانم دکتر نیست تو اونجا هنوز وایسادی که چی بشه؟ برگرد پیش بابات!
کلافه از سوالهای سوسن، دختر سرش را بالا گرفت. صورتش گر گرفته بود. گردنبند تخت سینهاش میدرخشید.
-دکتر تنها میمونه!
- به تو چه؟ مگه قیم تنهایی دکتری؟
- مواظب مادر دکتر هستم!