معرفی کتاب:
چهل سال بود که در این مملکت آدمها ناگهان گم میشدند. غیبـشان میزد. جوری گموگور میشدند که انگار از اول هم وجود نداشتند. از فردایت خبر نداشتی؛ ممکن بود یک روز صبح وقتی داری به سر کار میروی، جلویت را بگیرند و تو را با چشمبندی بر چشم با خود ببرند. تو را سالم میبردند و جنازهات را تحویل خانوادهات میدادند. میگفتند در زندان خودکشی کردی یا دچار سکته قلبی شدی. هر کسی را ممکن بود بگیرند، هر کسی را. کارگر و استاد دانشگاه و کاسب و بازاری و زن و بچه برایشان فرقی نداشت. هر کسی را که اشاره میکردند، هر کسی که کوچکترین شک و سوءظنی به او داشتند، می گرفتندش؛ تضمینی هم وجود نداشت که سالم و زنده برشگردانند. ممکن بود یک معلم، کارگر، آدم بیکار یا هر کس دیگری سالم و سرحال به بازداشتگاهشان برده میشد و پس از ماهها یک دیوانه از سلولشان بیرون میآمد. آدم سالم را میگرفتند، دیوانه و مجنون و با استخوانهایی خُردشده تحویل میدادند.
رمان «آواز ققنوس» زندگی یک استاد دانشگاه به نام بهزاد کامروا را در سال 1339 روایت میکند که خودآگاه یا ناخودآگاه، به درون التهابات و طوفانهای سهمگین زندگی کشیده میشود! رمان، مملو از عناصری چون عشق، کینه، برادرکشی و مبارزه است.