معرفی کوتاه:
نویسنده در کتاب «آدمها» در داستانهایی کوتاه، آدمها را در کوتاهترین شکل ممکن روایت میکند. ممکن است هر کدام از داستانهای این کتاب، داستان شخص ما باشد. نویسنده در 61 قسمت، داستان 61 انسان مختلف را روایت میکند. زبان ساده و داستانهای ملموس از ویژگیهای قلم اوست. این کتاب در 96 صفحه به چاپ رسیده است.
در مقدمهی کتاب آمده است:
هر آدمی داستان مخصوص به خودشو داره. قرار هم نیست همه اونها پایان خوشی داشته باشن. اصلا لازم نیست پایان داشته باشن و میتونن نیمهکاره به حال خودشون رها بشن. این خاصیت تکتکشون هست. اونها میتونن تو رو به بازی بگیرن، برات خاطره بسازن، به لبهات لبخند بیارن یا برعکس، وقتی میشنوی و میفهمیشون بغض گلوتو بگیره!
هر آدمی نویسندهی خودشه، وقتی بهتر نگاه کنی متوجه میشی همه چیزهای مهمی برای تعریف کردن داریم، فقط کافیه بهمون گوش کنن. عمیقا گوش کنن. شاید اینبار که شروع به حرف زدن کردیم یکی از شخصیتهای ریز و درشت «آدمها» ما بودیم.
با هم بخشی از یک داستان از این کتاب را میخوانیم:
«جادوگر» لقبی بود که بهش داده بودن. لعنتی هیچوقت نمیباخت، درست وقتی که فکر میکردی اونو تو مشتت داری و برندهای حرکتی میزد و کل بازی رو به نفع خودش برمیگردوند. بیخود نبود جادوگر صداش میزدن، انگار واقعا جادو میکرد. کاری هم از دستت برنمیومد و باید هاج و واج صفحهی شطرنجو نگاه میکردی.
من و اون همیشه با هم رقابت داشتیم، اون قهرمان شطرنج جهان بود و من دومین نفر بودم، خیلی سعی کردم سر از کارش دربیارم یا حداقل بتونم استراتژیای برای بردنش پیدا کنم ولی نمیدونم مهرههای جادوگر چه نحسیای با خودشون داشتن که هر بار باید صدای «کیش و مات» حریفو میشنیدی. تمام کلکها، تمام سبکهای بازی رو در عرض چند دقیقه آنالیز میکرد و دست آخر با لبخند معروف مخصوص به خودش میگفت: فکر کنم تموم شده...
این داستان چند سالی ادامه پیدا کرد؛ یعنی هر بار مسابقهای برگزار میشد من میباختم و جادوگر میبرد. کمکم همه شک کرده بودن که شاید داره تقلب میکنه، امکان نداشت هفت سال پشت سر هم بدون باخت بتونی دووم بیاری و کسی شکستت نده. خودش هم این خبرها رو شنیده بود، برای همین اعلام کرد که میخواد بازنشسته بشه و «آخرین شطرنج زندگیشو» با من حاضره جلوی مردم انجام بده. این خبر مثل بمب همه جا صدا کرد. باورتون نمیشه چه جمعیتی برای دیدن مسابقه هجوم آورده بودن و میخواستن آخرین تلاش ما برای کسب عنوان قهرمانی رو ببینن.
بازی که شروع شد فهمیدم هنوز هم مثل قدیم هیچ شانسی مقابلش ندارم...