بخشی از یک داستان از این کتاب:
در پسوپیشش هیچ به چشم نمیآمد. عقبهاش فقط جای پاهاش بود بر برفِ سنگینِ کورهراه. از تیر و ترکش گریخته بود و از تخموترکهاش بریده. مادامیکه صدایِ ماشین و سگ و مرزبان به گوشش میرسید، خستگی را بهتن راه نمیداد. در جادۀ منتهی به خراسان، گشتیها، مسافربرها را متوقف و به خط کرده بودند. هرکه را در پشتوپَسلۀ خودروها قایم شده بود پیاده و روی زمین، سینهخواب ردیف کرده بودند.
ماهصنم و چند تنِ دیگر یکآن که نورِ چراغ از روشان گرفته شده بود به کوه زده بودند. هریک بی نگاهی به دیگری، خاموش و بیهدف راهی را گزیده بودند محضِ گریختن. حالا سرما آنقدر در استخوانهای نحیفِ ماهصنم نفوذ کرده بود که هزاربار با خودش میگفت کاش نگریخته بود. با خود میاندیشید لابد همقطارانش را در همان پاسگاه، مدتی با آب و نان نگاهشان میدارند و سپس راهیِ همان راهِ آمده، راهی خاکِ خود میسازندشان. تمامِ آوردهاش در این راه دراز، چند قرص نان بود و اندکی خرما، که در همان روزهای نخستین ته کشیده بود. حالا در این دامنههای غریبِ سپیدجامه، در این زمهریرِ سوز و سکوت و ظلمات، گشنه و تشنه و بیهدف، با پاهایی که دیگر نایِ کشیدنِ همان تنِ نحیف را هم نداشتند، به جَهد و تقلای فراوان قدم از قدم برمیداشت.
تعداد صفحات: 112
جلد شومیز
قطع رقعی
سال چاپ: 1401