بخشی از یک داستان از این کتاب:
هنگامی که او ناگهان چشمانش را گشود، خود را بر روی عرشهای پهناور
یافت که بر روی اقیانوسی طوفانی و مواج شنـاور بود، هیچ به یاد نداشت
از کجا آمده و به کجـا میرود، حتـی درست به یاد نداشت که چه کسی
است، حیران بهتزده بود که چهرهای به صورتش نزدیک شد و با چشمانی
وحشتزده به او گفت: به عرشه خوش آمدی، ما یقیناً سوار یک کشتی
هستیم؛ اما مقصدهای متفاوتی داریم، هرچند که هیچکس در اینجا نه از
مبدأ و نه از مقصد چیزی به یاد ندارد؛ اینجا خموشی رایج است و تنها
صدا، صدای اقیانوس است.