شعری از این کتاب:
وقتی طوفان میشد
برگهایش را باد میبُرد
شاخههایش را میشکست
خوشحال
روی زمین خم میشد
زخمهایش را لمس کند
همان جایی که یک روز ارهبرقی
نشان کرده برای کارگاه نجاری بِبَرد
هیزمشکنی برای هیزم بخاری
و یکی برای معشوقهاش
باچاقو نوشته بود
"دوستت دارم"
هر روز آرزو میکرد
باد به سمت مخالف بوزد
همانجایی که درختی سالها
منتظرش ایستاده
او را در آغوش بگیرد
حالا روبهروی هماند
درهای کابینت که بسته میشوند
همدیگر را میبوسند