شعری از این کتاب:
خیال باطلی بودم که دنیا را نمیفهمد
چو آن موجی که طوفان است و دریا را نمیفهمد
از آن جامی که بخشیدم دمی حسرت به لب دارم
چو داغی را که دل بیند ولی ما را نمیفهمد
من آن مستم که امروزش در این دنیا چنین باشد
دمی شادم چو مجنونی که فردا را نمیفهمد
من آن مرغم در این دنیا مرا منزل فلک باشد
چو آن یاری که محکوم است و دارا را نمیفهمد
دلا شب را به یاد حق به کنج غم سپر کردم
مترسانم از آن رنجی که نجوا را نمیفهمد
اگر روزی در این منزل قرار ما بینجامد
من آن دردم که درمان است و رسوا را نمیفهمد
خیال باطل از یادم نگاهش را ز خاطر برد
من آن دردم که بیتاب است و رویا را نمیفهمد