یک نثر ادبی از این کتاب:
زمستان از چله رست و هوا بیهوا گرم شد
درختها، ملایمت گرما را
بر پوستههای سخت و سردشان احساس کردند
به خیالشان که بهار رسیده
تا سرشاخههایشان سبز شد
و خوب که قد راست کردند، سرما برگشت!
پیر شد، جوانههاشان
پوک شد، تنههاشان
به خشکیِ یخ شدند
بهار رسیده بود
اما درختها دیگر هرگز گرم و سبز نشدند
درست مثل من که
تنها بودم و به سردی خونم خو گرفته بودم
که تو نطلبیده، آمدی!
خندیدی و خونِ گرم به لبهایم دوید
به خیالم که دوران انزوا سرآمده
آزاد شد، احساسم
خندیدم، شکفتم
خوب که در دلم جا گرفتی، ناگهان رفتی!
تهی شدم از تمنا
چروکیدم و بیروح شدم
و دیگر هرگز به روی هیچکس لبخند نزدم
قطع: رقعی
جلد شومیز
سال چاپ: 1402