شعری از این کتاب:
من از فصل خزانِ از جنون لبریز میگویم
ازآن باغ انار تا ابد خونریز می گویم
غم خشکیدن لبخند بر روی لبانم را
شبی آهسته با گلدان روی میز می گویم
بیا بر مرغزار با شکوه دامنم بنشین
که از سرسبزی آن دشت حاصلخیز میگویم
ببین رم کرده اسبم، در تمام دشت میگردم
شبیه خسروی از رفتن شبدیز میگویم
زمستان آمده از کوچهها شمس مرا برده
شبیه مولوی از سردی تبریز میگویم
غم تنهاییام را بی صدا مثل کلاغی پیر
دوباره با مترسکهای در جالیز میگویم
تو تنها زیر بارانهای آبانماه میرقصی
من از پاییز میخوانم، من از پاییز میگویم